بیگانه ــ ۲۰ اسفند ۹۷؛ ۱۰ ق.ظ
احساسِ تهیبودگی میکنم. هرچقدر که از زندگی نوشتهام، حالا که فکرش را میکنم هیچ چیزی ازش نمیدانم. هرچقدر که خواندهام، حالا که فکرش را میکنم، میبینم هیچچیزی بهم اضافه نکردهاند؛ تنها از من کاستهاند ـ تهیتر ام کردهاند. من با هر نوشتی و خواندنی مدام در پیِ نفیِ هر اندیشه و هر جایگاه و هر ارزشی بودم و یکسره داشتهام روندِ تهیشدنم را تسریع میکردم. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم در من بیگانهایست که روزبهروز تنهاتر میشود و در انزوایی تمامعیار فرو میرود. بیگانهای که حتّی از مواجهه با خودش هم فرار میکند تا در بیگانگیاش، غریبانه تنها باقی بماند.
سِ مرگ ــ ۲۲ اسفند ۹۷؛ ۱۱:۴۵ ب.ظ
در پسِ این سِ وحشتناکِ ملالانگیز غمی عظیم نهفته است، که از من میپرسد. از مرگ، از زندگی، از رنج، از ریشهها، از رویاها، از واقعیت. از من میپرسد و من سکوتِ بیپایانم را نثارش میکنم. به نقطهها خیره میشوم، و خیره میمانم. سکوت. س. سکوت میکنم و با سکوتم میفهمانم که سکوت کند و در خلسۀ سِ بیهودگی از خیرهشدن به نقطهها لذت ببرد. که نپرسد و بگذارد غم در مرگِ مدامِ لحظهها به خواب فرو رفته باشد و کابوسِ خندیدن ببیند.
نفس کشیدن ــ ۲۳ اسفند ۹۷؛ ۶ ق.ظ
در سنگینیِ خفقانآورِ سِ وحشیانۀ این لحظههای تاریک، وقتی که به ستوه میآیی از بیداری و از نفسکشیدن، درمییابی هنوز چیزی در درونت به قوتِ خود باقیست. چیزی هست. چیزی هست که با اینهمه، به زندگی معتقدت نگه داشته است. چیزی که آن سِ سنگین را میشکند و غم را بیدار میکند، و تو در زلالِ اشکهای بیپایان، زندگی را در خودت میبینی. آخرین دلیلِ نفسکشیدن را. دوستداشتن را، در خودت میبینی. لبخندِ خیسِاشک را. و سبک میشوی. آرامْ سبک، نفس میکشی.
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزادی برایش تبدیل میشود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دستوپایش را بسته است ـ خارج نمیشود. میماند. میترسد. جلو نمیرود؛ عقب هم. تقلّایی نمیکند برای رهایی. چشمهایش را میبندد. مثلِ کودکی که میپندارد با بستنِ چشمهایش، دیگر نه او میتواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترسخورده میسوزد. به حالِ خودم هم.
پیشنوشتِ دو: همچنان جزء از کل میخوانم همراه با یکیدوتای دیگر. این هم یکی از بخشهای خوشمزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.
جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰
بیچاره ما فرزندانِ یاغیها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راهوروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغیگریها و انقلابها. ولی چهطور میشود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان میکند و تبدیل به پدرم میشود.
بابا جوری به طرفم خم شد انگار میخواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت «اگه میخوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمیدونم چهجوری بهت بگم.»
بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفسهایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.
«مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمیگیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همۀ فرانسویها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپیاییها برن انگلستان و همۀ انگلیسیها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرمآور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی میشه که انتخابهای بیشماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟
گوش کن، آدمها شبیهِ زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش هم ملالآوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن. این غرور لوشون میده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینشها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیدهشون گرفتم همونطور که از این به بعد نادیدهشون میگیرم. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون دیدمشون. من بیشتر از خیلی آدمها دیدهم ولی اونها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ اینکه من میتونم فرایندِ موجود رو ببینم.
این اتفاق زمانی میافته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اونها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدهن. این برای من هم اتفاق میافته. وقتی تهِ دلم حس میکنم دنیا معنایی داره، میدونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه میکنه و میگه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژهای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟" ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حس میکنم. باز ذهنم میگه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچوقت نمیمیری، هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیدهی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من میگم شاید و ذهنم میگه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوههای لعنتی نگاه کن، به این درختهای لامصب نگاه کن، از کجا میتونی اومده باشی بهجز دستهای خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش ت میده؟" و من کمکم شروع میکنم ایمان آوردن به حوضچههای متعالی. همه همینطورن. همینجوری شروع میشه. ولی شک دارم. ذهنم میگه "نگران نباش. تو نمیمیری. دستِکم تا مدتها نمیمیری. جوهرِ تو نابود نمیشه، اون چیزهایی که ارزشِ نگهداری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یهبار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده میشی. اون رو هم رد کردم چون میدونم تمامِ صداها از درون میآن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار میکنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود میآد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید میشه. این بهاصطلاح اهلِ معنویتها که سنتِ غربیِ مصرفگراییِ قاتلِ روح رو نقد میکنن و میگن آسایش در مرگه، فکر میکنن این حرفشون فقط دربارۀ داراییهای مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایشها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحتتر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریعتر از ریموتکنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل میرسونه.
ولی در برابر طعمۀ یقین سخت میشه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با اینکه تمامِ تصاویرِ جهان رو دیدهم و صداهای زمزمهوار رو شنیدهم میتونم تمامشون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاصبودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون میدونم تمامِ اینها کارِ مرگه. میبینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجیشون حیرتآوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه اینها فقط شخصیتها هستن. دیگه چی؟ شاید همهچی. این همکاریِ موفق همهچیز رو در این دنیا خلق کرده بهجز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود بهجز چیزهایی که از اول همینجا بودن و ما پیداشون کردیم. میفهمی چی میگم؟ فرایند رو متوجه میشی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همهشون همین رو میگن! انسانها چنان خودآگاهِ پیشرفتهای پیدا کردهن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ـ مثلاً بچههاشون یا آثارِ هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.
برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطرِ همونچیزی که ازش وحشت داره بمیره. میبینی؟ طنزِ پروژههای ابدی اینه: با اینکه ناخودآگاه به این قصد طراحیشون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره، ولی حرصوجوش خوردن بابتِ همین پروژههاست که باعثِ مرگِ انسان میشه. اینجاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»
بعد بیحرکت نشست، چهرۀ توفانیاش امواجِ پایانناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچچیز به اندازۀ سکوت نیشدار نیست.
«خب نظرت چیه؟»
«اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»
صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالیکه من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: «بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ «دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر «رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند بزنم.
حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ البته نه آبی معمولی؛ آبِ سنگینِ گِلی. این آب فرق میکند. آبِ ویرانگری است. دیگر نمیتوانستیم به مسیرمان ادامه دهیم. بنبست بود. روی موتور ناباورانه به پل نگاه میکردیم. انگار که نمیشد فوراً درکش کرد و هضمش زمان میخواست. آدم مبهوت میشود و سکوت میکند. مثلِ بسیاری از اولین تجربهها.
انگار که دُورِ شهر حصار کشیده باشند. فرمانِ موتورها را برگرداندیم و برگشتیم خانۀ عمو. چایی خوردیم و برخاستیم و به سمتی دیگر رفتیم. تازه فهمیدم که عموحسین حتّی به جادۀ مالرو هم اعتقادی ندارد؛ کلی از مسیرمان را با موتورها درست از توی دشت و تپه و مسیرِ آب گذشتیم. موتور را آنقدری بردیم پای کوه و تپهها که دیگر بیشتر از آن جان نداشت از شیب برود بالا. موتورها را پارک کردیم؛ پشتِ چرخ و زیرِ جکبغلشان سنگ گذاشتیم. به بالاترین نقطه نگاه کردیم و شروع کردیم به قدمزدن. چقدر زود به نفسنفس میافتم من. پاهایم از خستگی درد میگیرند و بدنم عینِ وقتی میشود که عصر بعد از دو سه ساعت خواب، یکباره بلند شوی و بخواهی راه بروی. پاهایت مالِ خودت نیست. نفسزدنهایت هم. هرچه نفس میزنی آرام نمیگیری.
در پناهِ یک صخره نشستیم. عمو آتش روشن کرد. مثلِ همیشه، یک شکمِ سیر سالاد اُلُویه خوردیم؛ توی ارتفاع و با منظرۀ بینظیرِ ابرها و کوهها و اتوبانِ غریبِ خلوتی که در دوردست به پای کوهها ختم میشد، و شهری که مثلِ کفِ دست روبهرومان بود. خوردن توی چنین جایی و وقتی که حسابی خسته و گرسنه باشی، لطفِ دیگری دارد. آنقدر زیبا و لذتبخش است که میخواهی آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناسیاش سهیم شوی. عموحسین هم مثلِ من، میخواست آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناخت سهیم باشد.
بالاتر رفتیم. روی تپهای بلند نشسته بودیم. برای همه چایی ریختم. عمو داشت از کودکییی که با پدرم داشت حرف میزد. مثلِ همیشه، از خوشیِ روزگارِ کودکی حرف میزد و بعد چشمهایش خیس میشد و لحنش عوض میشد. بغضِ یک عمر رنجِ کشیده و زندگیِ نکرده را داشت با اشک و آه و کلمه میریخت بیرون. سختیهایی که توی زندگی کشیده بود را بلندبلند فکر میکرد. با اشارۀ دستش یک خطِ مستقیم از روی آن تپۀ تا کمی دوردست، جایی که عدهای سیزدهشان را پایینتر و دورتر از ما بهدر کرده بودند کشید؛ صدای سیستمِ ماشین را بلند کرده بودند و انگاری دستهجمعی میرقصیدند. عمو گفت «بعضیها خوشاند، مثلِ اینها. حالا این چیزی نیست؛ بعضیها بیناموسی هم میکنند و عینِ خیالشان نیست ـ کِیفِ این دنیایشان را میبرند. اما من که به زندگیِ خودمان که نگاه میکنم میبینم یکسره رنج بوده. روزهایی بود که ما آرزو میکردیم ۲۴ ساعت صدای تکوتوکِ بمب و تفنگ نباشد و ما بتوانیم بخوابیم فقط! ما چه روزهایی را که گشنگی نکشیدیم توی افغانستان. گفتنش که آسان است. بعدش هم که آوارۀ ایران شدیم. اینهمه کار و تلاش، اما هنوز هم به جایی نرسیدیم. اینم از پدرت که اینقدر فشار روش بود که خونریزی مغزی کرد و حالا اینطوری. کی فکرش را میکرد اینطوری شود؟» لحنش عوض شد و داشت بیصدا گریه میکرد. اشکهایش را میدیدم. من هم بغضم گرفته بود. با هر قلپ چایی که مینوشیدم، یک تکه از بغض را میدادم پایین، اما فایده نداشت. گفت «بعضی وقتها با خدا جنگم میشود، که اگر ما را که اینهمه توی این دنیا رنج کشیدهایم مستقیم نفرستد بهشت، عدالتش میرود زیرِ سوال. گاهی اما فکر میکنم همۀ اینها چرتوپرت است و هیچ خبری آنطرف نیست و همهچیز عبث است. اما آدم بعدش چیزهایی میبیند که میفهمد نه، اینطوری الکی و بیحسابکتاب هم نیست. تو نظمِ این عالم و طبیعت را ببین.» این حرفها را داشت با اشک و سوز میگفت. چشمِ من هم خیس شده بود. داشتم عجز و رنجِ انسانی را میدیدم که داشت برای تحملپذیر کردنِ این رنجِ عظیم، به عدالتِ الهی چنگ میزد. این تلاشِ از سرِ استیصال برای کنارزدنِ مرگ و فرار از نیستی، برایم حتّی بیشتر از حرفهایی که میگفت غمانگیز بود. دلم گرفت. هم حالا و هم آنروز.
برگشتنی توی مسیر، چندتا موتورسنگین دیدم. چهارسیلندر، هم استایلِ خیابانی و هم ریس. پسر، من هنوز هم میتوانم با دیدنِ این موتورها ذوق کنم! مایۀ امیدواری است! ولی خب. بگذریم. روزهای هیجانانگیزِ زیادی انتظارم را میکشد. تلخیشان را هم با یک فنجان اسپرسو سر میکشم. باکی نیست. میتوانم از حالا خوشحال باشم. حالا دیگر از خیلی چیزها نمیترسم. تغییر کردهام ـ بیشتر از قبل. داستانم دارد جالب میشود. تصمیم گرفتهام خودم بنویسمش. ببینم چه میکنم.
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ «من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچون و چرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که «باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ «من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچونوچرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که «باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را نادیده بگیرد یا دوست داشته باشد؛ دیگر با دیدنِ آن چهره، هیچ خاطرۀ بدی به یادت نمیآید. هر چهره یادآورِ تاریخِ زیستِ یک فرد است. دوباره با دقت به آن چهره نگاه میکنم. به آدمهایی فکر میکنم که من را با این چهره بهخاطر میآورند، بعد احساس میکنم لبهایم حالتِ مخصوصی پیدا میکند؛ مثلِ وقتی که یک خبرِ بد شنیده باشی. بیشتر دلم میخواهد هیچ چهرهای نمیداشتم. اصلاً دلم میخواهد از تنام بیایم بیرون و بعد یک حفره پیدا کنم و فرو شوم در تاریکی. چرا آدمها باید اینطور محکوم به تنشان باشند؟ دوباره به آن چهره نگاه میکنم و تلاش میکنم تا نکاتِ مثبتی را در آن پیدا کنم؛ بالاخره هرکسی وقتی به من نگاه میکند همین چهره را میبیند. چطور میشود این چهره را دوست داشت؟ کاش میشد تمامِ آدمها وقتی به من فکر یا نگاه میکنند تنها یک کلمه بیاید توی سرشان، نه چهرهام؛ مثلاً نامام. اما بعدش فوراً این سوال برایم ایجاد میشود که اگر نه چهرهام وجود داشت و نه آن کلمه، من چطوری باید برای بقیه معنا پیدا میکردم؟ دیشب توی آینه داشتم به خودم میگفتم: «ببین، من ازت خوشم نمیآید، حتی از این صدایی که دارد این کلمات را میگوید هم خوشم نمیآید.» از گوشۀ بالاییِ صفحه، روی گزینۀ «حذفِ تصویر» کلیک میکنم. بعد به این فکر میکنم آنهایی که مرا دوست دارند ـ یا ممکن است دوستم داشته باشند ـ چگونه دوستم دارند، و دوستداشتنشان چهشکلی است. یعنی همۀ مرا دوست دارند یا بخشی از مرا، یا که بخشی خیلی کوچک و سطحی از من را؟ بعد فکر میکنم شاید خودم را دوست نداشته باشم، اما متنفر هم نیستم از این آدم. باز هم مایۀ دلگرمیست.
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیادهرو راه میروی و نگاهِ آدمها مثلِ خنجر به جانت فرو میشود، هیچکسی ستایشآمیز نمیگوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاریهای روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه «دیوانه»شان خطاب میکنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ «ضعیف». و مردم. راحتطلب. نه نه. مردم راحتطلب نیستند، بلکه سطحیاند. همیشه سطحیبودن راحتتر از عمیقبودن بوده است. ولی خب، فکر میکنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم میپرسد، تو تا عمیقترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به جوابدادنات رسید، نای نفسکشیدن نداشته باشی و هیچچیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که میدانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمیتوانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدمهایی حسادتم میشود.
اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیلکردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من میگیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق میدهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ «بچهی کجایی؟» یادِ یکی از تلخترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت میشوم، نمیشوم؟
قضاوتشدن. من فکر نمیکردم تا ایناندازه در برابرِ قضاوتشدن بیدفاع باشم. پیشِ خودم فکر میکردم قضاوتِ هیچکسی کوچکترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمیشود که در برابرِ آن سوالات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک میریختاند و من هرچقدر تلاش میکردم نه میتوانستم آن اشکها را پاک کنم و نه میتوانستم هیچ کلمهای از حنجرهام خارج کنم؛ به خیابان نگاه میکردم ولی درست نمیدیدم؛ یعنی اشکها نمیگذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگیاش، همیشه بیدفاعترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین.
درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگیهای دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویسبهداشتی است) را وصل میکند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانههایم توی خیابانهای قم جابهجا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچچی نفروخته بودیم. از آنهمه باری که روی شانههایمان سنگینی میکرد، واقعاً هیچچی نفروخته بودیم. (البته چند لوازمیدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بیحوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه یکجا سنگینی میکرد روی بدن و ذهن و روانم. بهجز صدای بلندِ آهنگهای روسیام، هیچ صدایی نمیشنیدم. هندزفریام توی گوشهایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه میکردم که از جلویم عبور میکردند. یک جوان را دیدم که با لباسهای بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر میکردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که میرسیدم، دست میکشیدم به چوب و ف و سنگها و بعد دستم را میکشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان میخندیدیم. کمی قبلتر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان میگفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمهای است که میتواند بهخوبی عمقِ آن لحظههای تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین جنسهای پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و .
دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه داده بودم به یکی از ستونها و همچنان داشتم با آن احساسهایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگهای روسیام را گوش میکردم، فهمیدم که دیگر هیچوقت دلتنگِ گذشتهام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیینهایی که زمانی مثلِ آنهمه مردمی که آنجا بودند انجامشان میدادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد. اینکه چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. اینکه چهقدر نزدیکم بهات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگیام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگتام؛ چقدر . همیشه در برابر اشکهایم بیدفاع بودهام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [.]
بله، میگفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا میکنم برای زندگیکردن، برای وفقدادنِ خودم با واقعیتها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کردهام، ساکت و آرامتر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی میزیام؛ مثلِ لاکپشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زندهماندن و زندگیکردن، در گوشهای آرام میگیرد و به خوابِ زمستانی فرو میرود. اما، خندههایت که باشه، میشود تا ابد زیست؛ مهم نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.
خوشبختانه اعتقاد دارم میشود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختیها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سالهایی فکر میکند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش میخواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همهچیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:
در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من میتوانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلمدیدن بگذرانم یا آنقدر غرقِ خواندنِ کتابهایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایدههایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوبشدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس میکردم.
یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومتکردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر میکردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضیام نمیکند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون تومان، باز هم راضی نمیشوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر میکردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوستنداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کارکردن ناجور میکند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدامشدن و حقوقِ ثابت میزند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده میکند؛ چون ثابتبودن ملالانگیز است! ۶ میلیون ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ اینکه تا چند ماهِ دیگر چقدر میتواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردناش را میریزد، نه نقشۀ زندگیاش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش میکنی نسبت به روزی که تلاش نکردهای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمیشود ثابتْ ثابتْ ثابت.!
فکر میکنم به خودم اجازۀ زندگیکردن نمیدهم. آنقدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت بهمعنیِ دستیابی به خواستهها) را در ذهنم مرور میکنم تا همهچیز در نظرم تُهی و بیمعنی میشود و رغبتم را از دست میدهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت در برابرِ تجربهکردن.
فکر میکنم برتریِ ویرانشهرها بر آرمانشهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویرانشهرها اصیلترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام میدهند. چرا که هر آیندهنگرییی ملالانگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد میکند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمانشهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکشکردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملالانگیز است. زیرا حقیقیترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش میپرسد این است که: همین؟! همهاش برای همین بود؟ اینهمه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال میرود.
و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، ااماً نمیتوانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمیتوانم هیچ آرمانشهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم. هاه هاه هاه هاه ها!
راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیمدایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.
من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمیخواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیمدایره را بخورم، حتّی یکلقمه هم بیشتر نمیخواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی. (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بیرحمانه لقمههای بسیار کوچکِ زندگی. (اوه باز هم ببخشید!) لقمههای بسیار کوچکِ غذا را میگذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی. نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمهیی که در دهانم میگذاشتم از خودم میپرسیدم «خوبات شد؟ احساسِ سیری میکنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمیکردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیابشدنِ دانههای برنج و تکههای کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندانهایم میدیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا میبرم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.
حرف از ملال زدم. میدانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب میدیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمههای جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگوبوی مارولای! همانقدر پُرجذبه و چشمنواز. ابرقهرمانی بودم با قدرتهایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبینبردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازشهای قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلمهای مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلمهای مارول: آیرونمن، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. بهترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت میبردم. هر دَم که احساس میکردم ملال دارد همهچیز را تیره میکند، به دنیای مارول میگریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زدهام توی خطِ فیلمهای هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بیریخت میشود. واقعاً افتضاح میشود؛ دلم طوری میگیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آنموقع است که آدم به چیزهای قویتری نیاز دارد؛ بسیار قویتر.
بله، اصلاً دلم نمیخواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خوردوخوراکام قوانینی وضع کردهام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آنهاست. کمی از نیمۀ باقیماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمیگذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب. اینبار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذتبخش بود. با هر لقمهیی که میخوردم عمیقاً میدانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم میداد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمیارزد.
واقعاً نمیارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمامشدنِ غذا را بهچشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل میکند. آدمها نیاز دارند برای دلکندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظهمان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمامشدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.
پیشنهادِ یک. فیلمِ هندی. October 2018.
پیشنهادِ دو. موزیکِ هندی: دریافت.
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردادنِ مداوماش به هرکسی که برای ملاقاتش میآید، دچارِ احساسِ گناهی عمیق شده است، چون شخصیتش ظرفیتِ اینمقدار اقتدار را ندارد. آن عینکِ مخصوصش را گذاشت روی بینیام و بعد خیلی سریع توانست بهترین عدسی را برای عینکام تشخیص دهد ـ آخر چشمم چندان ضعیف نیست؛ یا بهتر است بگویم اصلاً ضعیف نیست. بههرتقدیر. وقتی میخواستم از مطباش خارج شوم، مردد بودم که سوالم را مطرح کنم یا نه. یک مشاورۀ خیلی مختصر ازش میخواستم. موقعِ مطرحکردنِ سوالم که نیاز بود با پیشزمینهای همراه باشد، خودم را میدیدیم که سرعتِ حرفزدنام شدیداً پایین آمده است و در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، کلمات را با وقفه ادا میکردم و بعد از گفتنِ هر جمله، کمی مکث میکردم تا مثلاً هم دکتر متوجهِ منظورم شود و هم فکر کنم در جملۀ بعدی چه باید بگویم. هم نمیخواستم وقتِ دکتر را بگیرم و هم نمیخواستم مختصر پیشزمینهای که از وضعیتم برایش میگفتم، ناقص باشد. وقتی از مطبِ دکتر بیرون آمدم خوشحال بودم و داشتم میخندیدم. یادم آمد آخرینباری که داشتم کلمات را با وسواس و نگرانیِ کسی که انگار دارد بهتازگی به زبانی خارجی حرف میزند انتخاب میکردم، وقتی بود که برای اولینبار نشسته بودم پشتِ میزِ دونفرۀ یک کافه ـ یک روزِ فوقالعاده. یک ساعت بعد هم توی عینکفروشی بودم و زیرِ بادِ خنکِ کولرگازی، فریمِ عینک انتخاب میکردم. برگشتنی، روی موتور که بودم، احساسِ گناه میکردم. احساسِ گناهی عمیق، که با فکرکردن به هیچ مسئلهای و نگاهکردن به هیچ منظرهای نمیشد از آن طفره رفت. احساسِ گناه، شاید بهترین توصیف از وضعیتم باشد. بودن بینِ مردم و ارتباط با دیگران، همیشه انرژیِ زیادی از من میگیرد. من همیشه میخواستهام در زندگیام، اصالتِ تجربۀ زیستیام را حفظ کنم، اما مواجهه با روزمرگی و ابتذالِ وسیعی که بیرون از تنهاییام وجود دارد، دیدنِ پوچیِ گستردهای که در زندگیِ هر فردی میتوان مشاهدهاش کرد، زیستِ من را هم آلوده به خودشان میکند. همیشه نیاز داشتهام حتّی وقتی که در جمع هستم، تنهاییام را حفظ کنم. موتورم، هدفونم، کتابها، دفاعِ من در برابر آمیختهشدن به اجتماع است. وقتیهایی که دستی را به گرمی فشردهام و بینِ آدمها قدم زدهام، تنهایی و آرامشی عمیقتر را تجربه کردهام. احساسِ گناهی که از آن حرف میزنم، همان نقضِ حریمِ تنهاییام است؛ وقتی است که زیستِ روزمرهام آلوده به ابتذال میشود. و میدانی، این روزها بیشتر از همیشه نیازمندِ اصالتام. بیعملی، انجامندادنِ کاری بزرگ و ارزشمند، آزارم میدهد؛ و انجامِ هرکاری هم که آدمی را اسیر کند.
۱۷ تیر ۹۸
پینوشت: این پست چیزی داشت که نمیتوانستم منتشرش کنم. شاید مهمترینش این بود که شرم داشتم از اعترافِ اینکه پولِ خریدِ آن عینک را من نداشتم و کسِ دیگری داده بود. اما حالا با خودم و آن مسئله کنار آمدهام. در حالِ حاضر پولنداشتنام چیزی نیست که ارزشش را داشته باشد که بابتش شرمگین باشم.
(فراسوی نیک و بد، نوشتۀ نیچه، ترجمۀ داریوشِ آشوری)
۲۶
هر انسانِ برگزیده، بنا به غریزۀ خویش، در پیِ دژ و نهانگاهِ خویش است، یعنی جایی که در آن از شرِ توده و بسیاران و بیشینگان (اکثریت) نجات یافته باشد، جایی که در مقامِ استثنا، «انسانِ» بهقاعده را فراموش تواند کرد ـ مگر در یک مورد، یعنی هنگامی که در مقامِ دانشپژوه، به معنای بزرگ و عالیِ کلمه، غریزهای نیرومندتر یکراست او را بهسوی این «قاعده» براند. هرآنکس که در نشستوبرخاست با مردمان، گهگاه با همۀ رنگهای درماندگی و کلافگی و تهوع و ددگی و ترحم و افسردگی و تنهایی رنگبهرنگ نشود، بیگمان انسانی با ذوقی والا نیست. اما اگر او همۀ این گرانی و ناخوشایندی را به خواستِ خویش بر خویشتن هموار نکند و همواره از آن دوری گزیند، و، چنانکه گفتیم، خاموش و مغرور در دژِ خویش پنهان بماند، بیگمان برای دانش ساخته نشده است و سرنوشتش این نیست. زیرا اگر چنان کسی میبود، میبایست روزی با خود بگوید: «خاک بر فرقِ خوشذوقیِ من! باری، قاعده از استثنا جالبتر است ـ از من، که استثنایم!» و فرود آید و بالاتر از همه، «بهدرون» رود. برای مطالعۀ جدی و طولانیِ انسانِ میانگین میباید جامهها بدل کرد و بارها بر خویش چیره شد و آشناییها بهم زد و همنشینهای بد داشت (هر همنشینی بد است مگر با همگنانِ خویش) ـ و این پارهای ناگزیر از تاریخِ زندگیِ هر فیلسوف است، و چهبسا ناخوشایندترین و بویناکترین و بیزاریآورترین پارۀ آن. اما چنین کسی اگر بختیار باشد ـ چنانکه فرزندانِ دلبندِ دانش چنینند ـ با چنان کسانی روبهرو خواهد شد که وظیفهاش را کوتاه و آسان خواهند کرد ـ یعنی با بهاصطلاح سگمنشان(۱)، با چنان کسانی که در وجودِ خویش حیوان و همگانواری و «قاعده» را بهسادگی بازمیشناسد و چندان بیداریِ جان و خارشِ تن دارند که نزدِ شاهدان دربارۀ خویش و همگنان خویش سخن بگویند ـ و گهگاه چنان در میانِ کتابها بلولند که بر تپالۀ خویش.
سگمنشی تنها صورتِ نزدیکشدنِ روانهای پست به راستگویی است، و انسانِ والا میباید در برابرِ هر سگمنشیِ خشن یا ظریف گوش تیز کند، و هرگاه که یک دلقکِ بیشرم یا مسخرۀ اهلِ علم رویاروی او سخن میگوید، این فرصت را بر خویشتن خجسته شمارد.
گاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع میشود، و آن هنگامی است که هوسناکیِ طبیعتِ یک بُزمجه و بوزینۀ گستاخ را به زیورِ نبوغ میآراید، مانندِ آبهگالیانی(۲)، که ژرفترین و تیزبینترین و شاید پلیدترین مردِ سدۀ خویش بود ـ او از ولتر بسیار ژرفتر بود و به همین دلیل بسیار کمگوتر. چنانکه اشاره کردیم، چهبسا یک کلۀ علمی بر تنۀ بوزینه و یک فهمِ بیهمتا بر روانی پست نشانده شود ـ این پیشامد در میانِ طبیبان و کالبدشناسانِ اخلاق کم روی نمیدهد. هرگاه کسی بیتلخکامی و بداندیشی از انسان همچون پایینتنهای با دو نیاز و سری با یک نیاز سخن گوید؛ هرگاه کسی انگیزههای واقعی و تنها انگیزههای رفتارِ بشری را جز شکمپرستی و شهوتِ جنسی و خودخواهی نبیند و نجوید و نخواهد ببیند، سخن کوتاه، آنجا که از انسان «بد» بگویند ـ بیهیچ بدخواهی، دوستارِ دانش میباید با گوشِ هوش بشنود. میباید گوش بدانجا بسپارد که بیبرآشفتگی سخن گفته میشود. زیرا، به حسابِ اخلاق، انسان برآشفته و هرآنکس که پیوسته خویشتن را (و یا در مقامِ جانشین، جهان یا خدا یا جامعه را) به دندان میدرد و پارهپاره میکند، میباید والاتر از آن مسخرۀ سخرهگرِ خودپسند شمرده شود، اما به معناهای دیگر آنیک از اینیک عادیتر است و کمتر جالب و آموزنده. هیچکس به اندازۀ مردِ برآشفته دروغ نمیگوید.
۱. Zyniker در اصطلاح، مردمِ خودپرستِ بدبینِ گستاخ را گویند که در انسان تنها جنبههای منفی را میبینند و تأکید میکنند.
۲. Abbe Galiani اقتصاددانِ ایتالیایی، پیشروِ مکتبِ سوداگری (مرکانتیلیسم) ۱۷۲۸-۱۷۸۷
لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی و عمیقتر مواجه میکند؛ اضطرابهایی که بیگانه با آنها نیستم، اما این آشنایی هیچوقت باعث نشده که کمرنگ شده باشند. من هنوز هم میتوانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگیام میگیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانیست و آدم قرار نیست بیشتر از یکبار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگیات میگیری میتواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرفنظرکردن و ازدستدادنِ چیزی؛ تصمیم میگیری تا گزینهها را کمتر کنی، دوراهیها و چندراهیها از بین میبری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینهای که دور میاندازیاش، هر راهی که نادیدهاش میگیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت مینشانند. اینجاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودیات مواجه کند؛ با بیپایگیِ این زندگی و فانیبودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت میآورد که تو قرار نیست تافتهای جدابافته باشی و به هرچیزی که میخواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفتانگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو میگوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواستههایت نرسیدهای. دوباره به تو یادآوری میکند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگریها. و این موضوعیست که آدم را به وحشت میاندازد. ناآرامم میکند. باعث میشود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بیتابتر از همیشه میتپد.
هیچچیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را میکردهای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا میتوانستی رؤیاییاش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را میبینم که در تکتکِ لحظاتِ زندگیاش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگیاش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی میفهمم انسانها چه موجوداتِ بدبختیاند.
نفسی عمیق میکشم و فکر میکنم که انسانها بالاخره روزی، همهچیز را فراموش میکنند ـ چیزی را که فراموشکردنی نبوده و نیست.
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستقیم بهات میتابد حسابی تنات را عرق انداخته باشد، و در همان حال دردِ شکستگیِ استخوانهایت آنقدر زیاد باشد که حتّی از فریادکشیدن هم عاجز باشی، و به خودت اصرار کنی که همۀ این اتفاقات و تصاویر خوابی بیش نیست و قرار است به زودی از این کابوس بیدار شوی. یا ممکن بود در این لحظه روی تختِ آمبولانس دراز کشیده باشی در حالی که ماسکِ اکسیژن روی صورتت است، و با تمامِ وجودت بخواهی غریبهای که با لباسِ سفید کنارت نشسته است زبان باز کند و بهات بگوید هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاده و فقط چندتا خراشِ جزئی برداشتهای، اما دردت چیزِ دیگری بگوید، و صدای آژیرِ آمبولانس بر وحشتات بیفزاید و فکر کنی داری میمیری. داری میمیری! میفهمی؟ خوابت میآید و این خواب مرگِ توست؛ میمیری. یا نه؛ هرچقدر هم خون ازت رفته باشد مشکلی نیست؛ نمیمیری! اگر جاییات هم شکسته باشد، دکترها درستش میکنند؛ آخر کارشان همین است. شاید فقط لنگ بزنی، یا نتوانی مثلِ گذشته بدوی، اما دوباره میتوانی روی پاهایت راه بروی. اگر دستت هم شکسته باشد چیزی نیست، فقط چند وقتی وبالِ گردنت میشود. میبینی؟ هنوز دست و پایت را احساس میکنی و این یعنی از دستشان ندادهای؛ این درد و کابوس بهتر از این است که حالا توی کُما میبودی و این دنیا را به حالِ خودش رها میکردی. و به خانواده و افرادِ مهمِ زندگیات فکر میکنی؛ از همین لحظه ترس و اضطراب و اشکهایشان را احساس میکنی؛ تا چند دقیقه یا چند ساعتِ دیگر آنها هم واردِ این کابوس میشوند. نترس؛ در وحشتات تنها نمیمانی.
میبینی؟ همهچیز به همین سرعت اتفاق میافتد. اما کاش زودتر تمام شود. کابوس را میگویم. صدای آن بوقِ ممتد هنوز توی گوشم زنگ میزند و راهِ زیادی تا خانه نمانده است؛ تقریباً رسیدهام.
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق میکردی، اخم میکردی، این شهر هنوز زنده بود. میدانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا میگرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا میگرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و میدانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده میبینم، بیشتر از هر وقتی با تنهاییام روبهرو میشوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آنقدر تنها شدهام که هیچ خدایی نمیتواند در هیچکدام از لحظاتِ زندگیام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شدهام. به سرنوشتِ غمانگیزِ بشر فکر میکنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهاییاش، خدا را در لحظهلحظۀ زندگیاش جاری کرد. و به پدرانی فکر میکنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساختهاند تا در سایهشان پناه بگیرند و در کنارشان دلگرم شوند. به زن و مردی فکر میکنم که از ترسِ تنهاییشان، آنقدر بچه تولید کردهاند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوبها را برایشان تعریف کنند: یک چوب بهتنهایی میشکند، دو چوب میشکند، سه چوب سختتر میشکند، چهار چوب محکمتر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمیشکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که آزادیشان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروختهاند. به انسانهایی فکر میکنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی میکنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت میآفریند؛ بردگی میآفریند؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا میآفریند، بت میآفریند، دوستی و دشمنی میآفریند، و جنگ بهراه میاندازد.
گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک میشود. وقتی هست همهچیز داری، و وقتی نیست، میبینی هیچچیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که اینقدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش میکنی؟
وقتی میبینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخابهایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم میدارد. ولی بعدش به زندگی فکر میکنم و میبینم ارزشش را ندارد طوری زندگیاش کنی که دوست نداری. میدانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمیتوانی زنده کنی.
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به برنامهنویس شدن! پس بهتر است برویم چند سال جلوتر. (با صدای دورِ تندِ نوارکاست لطفا!)
فکر میکنم هیچوقت نتوانم حرف از وبلاگنویسیام بزنم و حرفی از توئیتر نیاورم! آخر همهچیز از توئیتر شروع شد. وقتی آدم به تکتکِ کلماتی که در یک محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتری مینویسد، اهمیت بدهد، آنوقت جملات هم قدرِ یک دنیا حرف دارند برای گفتن. من از همانجا عاشقِ کلمات شدم. سه سال پیش بود. یک روز که مثلِ همیشه ـ مثلا ـ برای جهادِ دینی-فرهنگی آن اطراف آفتابی شده بودم، یکی از کاربرانِ خوشذوق و طنزپردازِ تکِ توئیتر، تمامِ هوش و حواسم را به خودش جلب کرد. یک توئیت بیشتر ازش نخواندم و اسیرش شدم. اسیرِ خودش نه ها، اسیرِ کلماتش. خودش بهاشتباه فکر میکرد من اسیرِ خودش شدهام و مدام به من میگفت پسرجان، من مرید نمیخواهم؛ برو جای دیگری دنبالِ مرادت باش. اما این حرفها توی گوشم نمیرفت. سخت درگیرش شده بودم. تاجایی که به من میگفت بچهپررو. ولی خب ارادت داشتم خدمتاش. ازش میپرسیدم که «این چیست که کلماتِ شما دارد؟ آخر کلماتتان بهطورِ وحشتناکی خوب است!» اما او همهچیز را انکار میکرد و میافتاد به قهقرای فروتنی. الفابنقاف را میگویم. بعد من شروع کردم به تقلیدکردن از او. اوایل کارم افتضاح بود واقعاً. مثلِ اینکه برای اولینبار آبرنگ را داده باشی دستِ یک کودک. توئیتهایم مضحک بود و جالب اینکه همۀ آن توئیتها را هم با کلی شوقوذوق به جناباش نشان میدادم که بهبه و چهچه کند برایم؛ اما حرفهایی میزد که آدم بیزار میشد از آنهمۀ هیجانِ خودش و مضحکهای که راه انداخته بود! و خودمانیم، واقعا مضحک بود.
باری. پیشتر که رفتم، انگار رازی که در کلماتش بود را فهمیدم. بیباکانه کلمات را پخش میکردم روی بومِ ۱۴۰ کاراکتریِ توئیتر و تصاویرِ خیلی زیبایی با آنها میساختم. (لااقل خودم که خیلی ازشان لذت میبردم.) کمکم سبکِ خودم دستم آمده بود. داستانک مینوشتم؛ یا شاید هم شبهِ داستانک! آمیختهای از تصویرپردازی و ماجراها و افکاری مبهم، و خب، جذاب! لااقل فقط برای خودم جذاب! آخر میدانی، لذتبردن از نوشتن و بازی با کلمات، درست همان چیزی بود که همیشه دنبالش بودم.
حقیقتاً نمیخواهم خستهتان کنم. شاید بپرسید این حرفها کجایش دربارۀ وبلاگنویسی بود؟ چیزی نمانده؛ تقریباً رسیدهایم. بله. آن وقتها که تشنۀ خوردنِ متنهای پخته و لذیذ بودم، وسوسه شدم که سراغِ خواندنِ اولین رمانِ عمرم هم بروم. همین سهسال پیش بود تقریباً. هیچ تصوری از رمان نداشتم و دروغ چرا، خواندنش را حتّی وقتتلفکردن میدیدم متأسفانه. پیشنهاداتِ زیادی دریافت کردم، و «عقایدِ یک دلقک» اولین رمانی بود که میخواندم. فکر میکنم دو روز هم طول نکشید که تمامش کردم. خواندنِ آن رمان برایم تجربهای شگفتانگیز بود؛ شــگــفــت انــگیــــــــز! انگار که با خواندنِ آخرین کلمۀ آن رمان، فهمیدم معنای زندگیام چیست!
یکجورهایی میدانستم رمانی که خواندم بهترین کتابِ زندگیام نبود، اما یقین داشتم که خواندنِ آن رمان، بهترین اتفاقِ زندگیام بود. (البته، تا همان لحظه فقط! بالاخره آدمی هیچ خبری از بهترین اتفاقهای بعدیِ زندگیاش ندارد.) فکر میکردم سرنوشتم با کتاب و رمان گره خورده است ـ آخر آن وقتها به «سرنوشت» اعتقاد داشتم. وقتی خواندنِ آن رمان تمام شد فهمیدم نویسندگی دقیقاً همان چیزی است که میتواند معنایی به زندگیام بدهد. هالی هِیمِنه درست از همانجایی متولد شد که کلمات شروع کردند به تغییرِ من. بعد از خواندنِ آن رمان، با ولعی شدید افتاده بودم به جانِ دنیای رمانها.
راستش دیگر هیچ مجالی برای رشدکردن در توئیتر نمیدیدم. مدام احساسِ نیمهکارگی میکردم. آن محدودیتِ ۱۴۰ (که بعدها شد ۲۸۰) کاراکتری واقعاً آدمی را محدود و در سطح نگه میداشت. و البته باید بگویم که آنجا، یک شبکۀ اجتماعی بود. و البته من رابطۀ خوبی با شبکههای اجتماعی ندارم؛ احساس میکنم شبکههای اجتماعی شخصیتِ آدمی را مضمحل میکنند. هرکار بکنی، باز هم درگیرِ بهبه و چهچهِ دیگرانی، و آنها شدیداً رویَت تاثیر میگذارند. آخر فلسفۀ وجودیِ آنها این است. همین موضوع باعث شد از توئیتر فاصله بگیرم. مدتِ خیلی کوتاهی پستهایی در ویرگول نوشتم ـ در یک میکروبلاگ. احساسِ شیرینی بود اینکه کسانی هستند که نوشتههای بلندت را میخوانند. اما بعداً دیدم میکروبلاگ هم هویتی شبیه به شبکههای اجتماعی دارد و حضور و نگاهِ کاربران برایم سنگین شده بود. و البته حسِ آن را داشت که انگار آدم بخواهد در هتل زندگی کند! احساسِ آزادیِ عملِ کافی را نداشتم. بعدش آمدم سراغِ بیان. اینجا آدم راحت است، انگار که خانۀ خودش است؛ حتی اگر استیجاری باشد.
بله، بالاخره رسیدیم!
اینجا از همان ابتدا هالی هیمنه نبود. دو-تایی اسم عوض کرد تا رسیدم به هالی هیمنه. یک روز هم هوسِ قالبِ اختصاصی به سرم زد. دست به کد شدم و نتیجه شد همینی که میبینید. بعد از آن نوشتن در اینجا حسِ بهتری برایم داشت. حرف از نوشتن شد، بهتر است بگویم همیشه برای وبلاگم احترامِ خاصی قائل بودهام. اینجا تنها نوشتههایی منتشر میشود که از نوشتنشان لذت برده باشم. پارادوکسِ جالبیست؛ نوشتن در وبلاگ همیشه برایم سخت بوده، چون تنها نوشتههایی را منتشر میکردم که از نوشتنشان لذت برده باشم؛ و البته نوشتن در اینجا آسان است، چون با لذت در اینجا مینویسم. و این موضوع باعث میشود همین پستی که در حالِ خواندنش هستید پس از دو مرتبه تلاشِ ناموفق، نوشته شود. این همان فاصلۀ آدمی با کلماتش است که گاهی باعث میشود دریابی که چقدر با خودت غریبهای. حتی اگر همیشه از خود و زندگیات بنویسی.
پرحرفیِ یک: نزدیکِ دو هفته بود که این پست توی پیشنویسهایم خاک میخورد. یک کلمه هم نمیتوانستم بیشتر از این به آن اضافه کنم. و خب فکر کردم بهتر است با کمی پرحرفی سر و بَرش را هم بیاورم.
پرحرفیِ دو: نوشتن برایم بهطورِ عجیبی سخت شده است. عدمِ انگیزه برای نوشتن و نداشتنِ رضایتِ کافی از نوشتهها، نتیجهاش این شده است که ماهی یکی-دوتا پست بیشتر ننویسم. هیچوقت میلی نداشتهام به اینکه آرشیوِ یک وبلاگم را رها کنم و در جایی دیگر، شروع به نوشتن کنم؛ دوست دارم بیشتر بنویسم، برای همین شاید برای مدتی قیدِ داشتنِ انگیزه و رضایتِ کافی را زدم، و اینجا فقط نوشتم و منتشر کردم.
پرحرفیِ سه: داستاننویسی و رویای نویسندگی؟ نه متأسفانه، فعلاً سرم شلوغ است! حالا بعداً دربارهاش بیشتر میگویم. فعلاً یکطورهایی افتادهام در جریانِ خروشانِ زندگی.
پرحرفیِ چهار: بله حالا واقعاً کار میکنم. روزی دو ساااااعت! (بعضی روزها هم چهااااار ساعت!!) فقط خواستم به فشارِ بیشتری عادت کنم. بالاخره آدم نیاز دارد قویتر شود؛ زندگی سخت است. بله صبحِ اولِ صبح میروم دفتر؛ مینشینم پشتِ میز. فکر میکنم به شرایطِ جدید عادت کردهام. و میشود گفت این خوب است. (اما نه به اندازۀ کافی، خوب.)
پینوشت: این پست را به دعوتِ خانمِ حورا رضایی نوشتم؛ ذیلِ همان چالشِ داستانِ من و وبلاگنویسی.
امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم میشود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمیکنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله میزنم. ولی گذشته از این حرفها، من اگر بخواهم از مهمترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگیام خواهد بود. در این سال روزهای شگفتانگیزی را تجربه کردم که میشد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ بهیادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیشام را «تنهاییسالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهاییام، روزهایم را طوری پیش ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشتهشوم. تنهاییسالی قرار بود همان سالی باشد که همچون راهبان بودایی آنقدر خود را غوطهور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن میکردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسانها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدمنبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت میشود. و تنهاییسالیام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که میتوانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستانهای دونفرهای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشماش. تکتکِ نگاهها، حرفها، لحظههایی که شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و کنارِ هم مینشستیم و من باورشان میکردم و نمیکردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم. همگی بخشهای شگفتانگیزِ ۲۱ سالگیام بودند؛ چیزی که نمیخواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگیام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارضشان را هم که اضطرابهای وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوبام؛ یعنی که بیشتر پوست انداختهام و پوستکلفت شدهام تا حدودی. فکر میکنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگیام مدیونام. بیش از همهچیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگیکردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس میکردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیکتر شدم و این خود پیشرفتی چشمگیر است.
ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن میگذرد، فکر میکنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیالپردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعفانگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم میخواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت میشد و عمق میگرفت. نمیدانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمیکنم این کار فایدهیی جز قوتگرفتنِ تهای برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی میگفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفرکردن به آن باعث میشد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر اینکار را نمیکردم، مطمئناً در سالهای بعد مجبور میشدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیلبستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمیکردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادقتر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگیام اما میخواهم بزرگتر شوم؛ و سختتر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمیدانم اوضاع چهطور میشود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.
* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم «دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعیتر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.
[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن میکنیم. چون دیگر کلمهای برای ابرازِ آنها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده میشود که معنایی کاملاً تعریفشده دارد و تمام معانیِ جنبی بهکلی فراموش میشوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر میشوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر میشود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانهای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل میشود. «زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»
جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود:
ــ وینستون تابهحال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که بتواند حرفهای امروزِ ما را درک کند؟وینستون با تردید گفت: «بهجز.» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: «بهجز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بیاعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم .
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم
تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت
آنها را میگذارم برابرِ خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور
خیلی حرفها هست که باید زده میشد؟ مطمئن نیستم.
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم . اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمتر به این سوالها فکر میکنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پولسازیام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پولداشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکییکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمهسنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یکسری کارهای دیگر که با پول راستوریست میشود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتیمان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آنطوری گواهینامۀ رانندگی هم میشود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتیام برچسبِ «اقامتِ موقت» داشته است. بله.) و قبلتر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پولداشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمیکنم؛ بیشتر دارم از برنامهنویسی و هدفمند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه است، لذت میبرم. میدانم هر صبح که بلند میشوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر میکنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی میدهد، خدا نمیدهد. ولی ترسهای آدمی نه پول میشناسد و نه خدا. ترساند. واقعیاند. گاهی احساسِ بیپایگییی که تجربه میکنم را با هیچچیزی نمیشود آرام کرد. تنها اشک میریزم و بیصدا میگریم.
روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکیام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناساییام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمیکنیم؛ بخشنامهاش نیومده هنوز! چند روز بعد بانکهای شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. بههرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آنقدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف میزنی، سبک و مسخره جلوه میکند. از مسائلِ ی که بگذریم.
بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخواندهام. دوست دارم یک رمانِ نفسگیر دست بگیرم، ولی نمیدانم میتوانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی میکند. مثلِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یکبار میروم سمتش و چند صفحهای ازش میخوانم و بعد میروم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پیدیاف خواندن برداشتم و یکی از رمانهای کاغذییی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمیدانم. بیشتر از سههفته است که عادتِ وبلاگخوانیِ روزانهام را کنار گذاشتهام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم اینبار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کردهام و امیدی که به کارم بستهام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا اینقدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، میدانم که من یکی از روندهای موفقیتآمیزِ تکامل بودهام که بیشاز سهمیلیون سال دوام آورده است، اما اینکه مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیشازحد خستهکننده است.
همین حرفها دیگر. بخشی از روزهایم همین بود.
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری. شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم. میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم. اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که . چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه. تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها. میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز. آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست. عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه. این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت. وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم. شب خوش :)
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا. آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد. میخواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با بهتنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابانهایی که نمیشناختم، همۀ تاکسیهای که سوار نشده بودم، همۀ مکانهایی که برای اولین بار قرار بود بهتنهایی با آنها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم میانداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن میکرد؛ سخت. مثلِ ماهییی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. میدانستم هرچه پیشتر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم میشنیدم. میدانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم میتپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرفزدنش، حرکتِ دستانش، نگاههایش را روی خودم. با کمکِ گوگلمپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمیدانستم جانبازارن قرار است پرخاطرهترین میدانی باشد که میشناسم. کمی منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام میماندم. کمی موسیقی گوش دادم چون نمیدانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشیام زنگ خورد؛ صدایش میگفت همان نزدیکیست. در پیادهرو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او میگشت. دیدمش؛ آنطرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش میروم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راهرفتن و حرفزدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمههایش را داشتم و میدانستم دوستش دارم، و حالا، شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس میکرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتابها شروع کردیم به پرسهزدن. صمیمیتِ کتابها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبهروی هم، نزدیک. لذتِ نشستنهای روبهروی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربهاش میکردم. و حرف زدن برایش. دستپاچگیِ آن روز، لرزههای دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آنهمه عرقریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر میکنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمیکنی.»
یکسال میگذرد از روزی که زیبایی و گرمای دستهایش را کشف کردم حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیدهاش هستم. دلتنگِ آن چهرهای که زیباییاش خجالتم میداد از اینکه به آن خیره شوم. روزی بهتمامی باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها میتوانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر میکردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهییی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدنها و لرزههای آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، میدانی؟ :)
عزیزِ من، برای نفسکشیدن، بمان.
درباره این سایت